~• иᴀʀᴇɴᴊ •~



به هر چیز که چنگ می‌زنم برای آرامش گویا بیشتر از آن دور می‌شوم.

گفتم بعد از چند روز بی‌خوابی، دیشب با صدای باران خوابم برد با صدای باران هم بیدار شدم؟!

هر چند کم ولی همان نیز سراسر کابوس بود،: دانشکده‌ی معدن دانشگاه پله‌های زیادی دارد. ولی در خواب خیلی بیشتر بود و از یک جایی به بعد دیگر خبری از پله نبود، راه رو مانندی بود که ارتفاع خیلی زیادی داشت؛ بدون نرده و حفاظ! درست وقتی در مجاورت همان راه رو بودم، یک نفر به من خورد، تعادلم را از دست دادم و پرت شدم. نکته‌ی جالب این‌جاست که همیشه موقع پرت شدن از بلندی آدم ناخودآگاه از خواب می‌پرد ولی من بیدار نشدم!، دورم همهمه شد و من را حتی بیمارستان هم نمی‌بردند! انگار که کار از کار گذشته باشد؟، منتظر مردنم بودند همه! ولی من همه جایم سالم بود به جز دماغم؛ با عجز به همه می‌گفتم: "نمی‌توانم نفس بکشم! دماغم شکسته!" ولی هیچکس من را نمی‌دید و اهمیت نمی‌داد.، 

شاید هم در خواب مرده بودم و حواسم نبود.!


با کی‌بورد انگلیسی، فارسی تایپ کردن هم هنر می‌خواهد! ولی خب این را به آن برچسب‌های نچسب زشت‌کن ترجیح می‌دهم.

امروز یازدهم بهمن نود و هفت، غزآلِ هفت هزار و هشتصد و بیست و پنج روزه، البته با احتساب سیِ اسفندهای کبیسه، قصد نوشتن کرده است.

روزهای پر استرس و نگرانی امتحانات آخر ترم و آمدن نمره‌ها را پشت سر گذاشتم. با موفقیت و کمی حسرت. حسرت بیست و خورده‌ای صدمی که باعث نرسیدن این‌جانب به معدل هفده شد. ساعتی پیش به این فکر می‌کردم که طی یک پی امِ محترمانه با چاشنیِ چاپلوسی!، از استاد بیاتِ سه واحدی بخواهم که با عنایت‌بخشیِ دو نمره‌ای، این‌جانب را به خواسته‌ی الفیَم برساند. اما پس از مدتی پشیمان گشته و یک پس گردنی خود را مهمان کردم. همین جوریَش برای نمره‌ی هجده و نیم عمومی عذاب وجدان دارم؛ چرا که دو سه نمره رساندم و چهار نمره رسانیده شد. شخص رسانیده شد چهارده و من هجده و نیم! بماند که استادِ درس با شخص رسانیده مشکل داشت و بنده نیز به خاطر عدم غیبت در طول ترم و قول استاد به اشخاصی مثل من، نمره‌ی گزافی گرفتم. از نمرات این ترم تقریبا راضی بوده و برای بعضیشان نیز به خود می‌بالیم! می‌ماند مشکل بنده با استاد نقشه برداری مسیرمان که ترم بعد جبران خواهم نمود! به همه شیفت یک و نیم، دو نمره‌ای به ما نیم نمره؟! باشد، باشد،.


از بحث درس که بگذریم، می‌ماند حال و هوای دل که ابریست. که نگویم. که به اندازه‌ی کافی دلتنگی امان را بریده.


به جز حال و هوای دل چیزهای دیگری هم می‌مانند. مثل حال و هوای مردم، گرانی‌ها، عصبانیت، دروغ، ربا، بخل و هزار و یک جور صفات و کلمات بد که فکرش را بکنید! آخر نامسلمان‌ها! یک صفت خوب می‌گذاشتید محض رضای خدا در ذهن بچه‌ها بماند. می‌گذاشتید دنیایشان، دنیای کودکی می‌ماند! هیچ کس هم که انگار نمی‌خواهد اوضاع عوض شود. همه هم که در بدبختی و بیچارگی خویش راضی و خوشنود! یکی در بدبختی پُرپولی و هزاری در بدبختی بی‌پولی! چراییش هم با خودشان و خدایشان


این‌جا گویی به غار فراموشی سپرده شده و هیچ جانداری در آن زیست نمی‌کند!

بگذریم. بعد از مدت‌ها، دوباره هم‌چون آهن‌ربا، به سمت نوشتن کشیده شدم. این کشش اغلب دلیل خاصی ندارد؛ اما امروز فرق دارد!،

هرگاه از جایی یا کسی می‌شنیدم که روز تولد خود را فراموش می‌کند، به خنده می‌افتادم! با خود فکر می‌کردم حتماً به دلیل جلب توجه و این‌گونه چیزها این حرف‌ها را می‌زند. تا این‌که خود نیز دچار شدم،.

این‌که چند روز گذشته و چند روز دیگر باقی‌ست، مهم باشد یا نه، هنوز مسئله‌ای حل نشده برای انسان است. چرا که ذات کنجکاو و کمال‌گرای وی این تمایل را برای دانستن ایجاب می‌کند و از آن‌جا که این رازی‌ست تنها با یک رازدان بزرگ، آزار در پی خواهد داشت. گاه این آزار به آن‌جایی می‌کشد که آدمی قصد و آرزوی سقوط می‌کند. هنگامی که خسته می‌شود، هنگامی که تنهایی را درک می‌کند و درک نمی‌شود، هنگامی که شکست می‌خورد، هنگامی که کسی را از دست می‌دهد، و هزاران هنگام دیگر ، گاه این ندانستن اما شیرین جلوه می‌کند! یار در بر و دل در کفش باشد یا تنها و رسته باشی، فرقی نمی‌کند. حتی بعضاً در نهایت خستگی، میل نداری بدانی پایان نزدیک است یا دور! همین طوری که می‌گذرد، بگذرد، برایت کافی‌ست. با همه‌ی پستی و بلندیش. خنده و گریه‌اش، دلتنگی و

کاش می‌شد هر چه می‌توانست نوشت. قول می‌دهم در روزهای جدید زندگیم بیشتر بنویسم.

قول همیشگی من :]


تا به حال خواب دیده‌اید؟ این چه سوال مسخره‌ای بود!، معلوم است. اما تا به حال سعی کرده‌اید خواب کسی را ببینید؟!

دلایل متعددی از جمله دلتنگی می‌توانند جنون را تا به آن‌جا بکشانند که آرزوی دیدن را به خواب کنید. راستش اگر تا همین‌جای نوشته به نظرتان مشتی خزعبل آمد، حق را به شما داده و اطمینان می‌دهم که تا به انتها از همین قرار است. مسبب حال پریشان اکنونم دردی جز فراق و دلتنگی نیست. قریب به چهار ماه از آخرین دیدارش می‌گذرد. دیداری که می‌گویم افکارتان را پی یک دیدار عاشقانه و پرمحبت سوق ندهد؛ نه! از این خبرها نبود. دیدارهای ما یواشکی بود. یک‌جور یواشکی که فقط من می‌دانستم و او روحش هم خبر نداشت. اگر هم داشت من آنقدرها مدهوش بودم که متوجه نشوم. آری! مدهوش واژه‌ای بس شایسته برای من است. آخر نفهمیدم که آن روز آن‌جا چه می‌کردم. حتی به یاد آوردن آن روز هم جان می‌کاهد. با این حال، برای رفع این دلتنگی حاضرم هزار بار آن روز نفرین شده تکرار شود.

نشد و نمی‌شود فراموشت کرد. محبوبم! من این‌جا زندگی می‌کنم اما بی تو. می‌فهمی این فقدان دو حرفی، چه حفره‌ای در وجودم انداخته؟! می‌دانی هر روز با چه هیجان پوچی دیدار دوباره‌ی تو را به قلبم امید می‌دهم و هر شب با چه جان کندنی به امید دیدنت در خواب چشم‌هایم را می‌بندم؟ ناعادلانه نیست؟ حواست هست دیوانگی مرا به جایی کشیده که شب هنگام که سر به بالین می‌نهم، تمام روحم را جمع می‌کنم و تلاش می‌کنم به خواب تو بفرستمش؟! خنده دار است؛ اما چنان سناریوهایی می‌نویسم که چگونه و کجا به خوابت بیایم و چه به تو بگویم که شاید بتوان از آن‌ها یک فیلم عاشقانه‌ی خوب درآورد!،

گفته بودم مهمل می‌بافم؟ دوست دارم تا جایی بنویسم که گوی بلورین نهفته در گلویم بشکند و از چشم‌هایم سرازیر شود. آخر این بغض دارد حسابی قد می‌کشد. گذشته از همه چیز، ایمان دارم یک‌بار دیگر او را می‌بینم. بدون این‌که خیال باشد، یک‌بار دست‌هایم را می‌گیرد، یک‌بار در آغوشش می‌کشدم. قول می‌دهم در همین یک‌بار ریتم ضربان قلبش را از بر کنم و هر شب آن را در ذهنم بشنوم. تازه آن زمان معنای خواب شیرین را درک خواهم کرد!،

محبوبم تو بیا و همه‌ی این‌ها را فراموش کن؛ تو فقط بیا که تو را من چشم در راهم ،، شباهنگام


کاش شجاعت را می‌شد تزریق کرد.

نمی‌دانم اسمش را چه بگذارم!، ترسو، پر استرس، کم رو، خجالتی یا

هر چه که هست برای خروج از این جاده، جاده‌ای که سال‌هاست تنها در آن قدم می‌زنم، کمی جرأت نیاز دارم. راهی که اطرافیانم به خوشی یا حتی ناخوشی کنار هم و با هم آن را قدم می‌زنند؛،

بیش از هر زمان دیگری میل شدیدی به انجام این کار را درون خود حس می‌کنم. و از آن رو این میل عجیب است که در برهه‌ی کنونی از زندگیم کمی دور از انتظار باید باشد حتی به رهایی از آن فکر کنم چه رسد به انجام دادنش!.

مسئله‌ای که اشتیاق مرا توجیه می‌کند، چیزی جز رسیدن به روزهای آخر سال نیست. خصوصاً با این حجم از خواب‌های پریشان شب‌های اخیر، مرگ را بیشتر نزدیک خودم می‌بینم. نمی‌خواهم نگفته باشم و از این‌جا بروم، نمی‌خواهم نگفته باشم و یک سال دیگر هم تکراری و پوچ بگذرد و هر لحظه‌اش مملو باشد از بی‌تابی، عذاب و بلاتکلیفی. و البته دلتنگی

گمان می‌کنم سالی که در پیش روست تغییراتی در زندگی شخصیم بوجود آورد و آماده بودن در برابر این، مستم رفع تمام سوء تفاهمات با شخص شخیص خودم است.

نقطه سر خط

شجاعت را قرض نمی‌دهند؟!


باز هم یک قرار نه بیهوده اما نامعلوم گذاشتم. یاد قرارهای قبلی که می‌افتم درست است که کمی دچار تردید می‌شوم؛ لکن گویی نیرویی درونی مرا به این قرار گذاشتن‌ها سوق می‌دهد.

خب چه کنم؟! عالم علوم غیبی که نیستم! تو که حرف نمی‌زنی.، ناچار من باید پیش‌بینی کنم که نظر تو چیست و ممکن است غلط هم از آب دربیاید. اصلاً مگر من مقصرم که گوش شنوا ندارم؟! از کجا باید بدانم تو چه می‌خواهی؟ هان؟! بیا قرار این‌بارمان درست باشد، بیا و من را تأیید کن تا کمی آرامش بگیرم

تا پیش از نو شدن سال، اگر من توانستم به گونه‌ای نامحسوس و به دور از نگاه‌های کنجکاو (فضول) کارم را انجام دهم و احدی از قضیه بویی نبرد، آن زمان است که متوجه خواهم شد نظر تو اصلاً از ابتدای ماجرا به این‌کار نبوده و مخالف تمام و کمال آن هستی. و نهایتاً من نیز تسلیم نظر تو خواهم شد. 

در طرف مقابل، اگر نشد که بشود و اصلاً راه به این سو کشیده نشد، می‌فهمم که می‌خواهی من به این عذاب شیرین ادامه بدهم؛ حال این دوام تا هر زمان و مکانی باشد گله‌ای نیست که هیچ! به قول معروف با کلّه به استقبالش هم می‌روم.

بسیار بسیار متمایلم که این قرار دو طرفه باشد، قراری که در آن تصمیم‌گیری با توست که چه بلایی بر سرم بیاید. خوب می‌دانی هر دو سر این قرارداد که اتفاق بیوفتد، آتشش روح مرا سوزانده و خاکستر می‌کند تمایل من را اگر جویا باشید، راه اول را بیشتر می‌پسندم؛، که از این سکوت سرشارم

 

قرارمان تا نو شدن سال


مغزم در حال انفجار است

تمام مشکلات زندگی در حال جولان دادن و دهن کجی کردن به من و دست‌های خالیم هستند. نه کتاب خواندن، نه فیلم و موسیقی، هیچ‌کدام کمکی ماندگار و آرامشی که بیش از چند ساعت طول بکشد به ارمغان نمی‌آورند‌. چوب خط بی‌خوابی‌هایم دارد پر می‌شود و هیچ ایده‌ای برای سامان دادن این حجم از بی‌نظمی ندارم. مشکل آن‌جا پررنگ خواهد شد که در روزهای آتی سر کلاس‌های هشت صبح در حال مرگ از سردردهای شدید باشم و قبلش مامان را بیچاره کرده باشم تا از تخت کنده شوم و دو لقمه در خواب و بیداری در دهانم بگذارم و راهی شوم.

راستش هنوز اتفاق آن روز را هضم نکرده‌ام؛ به گمانم اگر بررسی شود، مشخص خواهد شد که در آن برگه‌ی منحوس دست برده شده است. حال دیگر این مهم نیست که ثابت کنی در آن لحظه‌ی منحوس‌تر، آن اتفاق کاملاً سهوی و بی‌حواسانه رخ داده است و تو حتی ساعتی بعد متوجهش شدی و ساعت های طولانی را گریسته‌ای و در ذهن کوچک و دور از خلاف خود، هزار جرم را به خود بیچاره‌ات نسبت داده‌ای!. مگر باور می‌کند!؟ کوچک‌ترین واکنش، بی‌اعتمادی مطلق خواهد بود؛ عدم اعتمادی که نمی‌دانی بعدش چه خاکی بر سر موقعیت‌های آینده بریزی ‌‌ مسئله‌ای که تا همین حالا مثل خوره به جانم افتاده است قبول کردن یا نکردن ریسک دوباره ظاهر شدن در آن مکان لعنتی‌ست که فقط خدا می‌داند چقدر از آن‌جا نفرت دارم! امیدوارم مثل همیشه تری‌کایم به کمکم بیاید

با این همه پنجره‌ی باز در ذهنم (که خدا بدهد برکت بسته که نمی‌شوند هیچ، هر روز یکی به آن اضافه می‌شود!) نمی‌دانم چگونه شروع کنم. آن هم با لقمه‌ی گنده‌تر از دهانی که برداشته‌ام.

کاش تا خودم را دوباره به دردسر همیشگی عادت نداده‌ام، خواب موردنظر و تکراری برآورده شود و سریع‌تر از این‌جا بروم.

از دوباره انجام دادنش هم‌زمان می‌ترسم و غمگینم و هم، از خود بیزار.


تو هم انسانی خب!

گاهی طاقتت طاق می‌شود،

برایت مهم نیست که کجایی،

چشمانت را می‌بندی،

بغض ته همان کوچه بن‌بست معروف یقه‌ات را می‌گیرد،

می‌کوبدت به دیوار،

نیشخند مسخره‌اش را به صورتت می‌پاشد،

- کجا با این عجله؟! 

مقاومت می‌کنی؛ اما خوب می‌دانی که بعد از چند ده باری که از دستش فرار کردی، این‌بار حالا حالاها ول کن یقه‌ات نخواهد بود.

- کجا رو داری بری؟!

ناگهان از موضع قدرتش پایین می‌آید،

یقه‌ات را رها می‌کند،

چند ثانیه‌ای را صرف نفوذی پرقدرت در چشمانت می‌کند،

همه‌ی حقایق در جلوی چشمانت صف می‌کشند،

محکوم می‌شوی به تماشا،

تماشای یکی یکیشان با تمام حوصله،

به خودت می‌آیی و کسی را جز همان بغض منفور در این بن‌بست تنگ و تاریک نمی‌بینی،

اکنون این تویی که خودت را در آغوشش پرتاب می‌کنی،

و صدای گریه‌ات در تمام کوچه می‌پیچد

 

چشم‌هایت که باز می‌شوند خودت را در اتاق خاموش و سردت می‌یابی،

و چه چیزی دردناک‌تر از این؟، که در حقیقت اتاق، حتی همان بغض را هم نداری که بغلش کنی


قرارمان به اتمام رسید.

نه تنها نشد که بشود، بلکه دنیا تعطیل شد. تمام کائنات دست به دست هم دادند تا نشود. ای جهانیان! این اعتراف را از یکی از زندانی‌های زندان سراسری دنیا می‌خوانید: باشد! قبول! من منتظر می‌مانم؛ چون تو نخواسته‌ای که همه چیز تمام شود. با همه‌ی سختی‌هایش منتظر می‌مانم. باشد که سرانجام بشود آن که هردویمان می‌خواهیم .


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها