تا به حال خواب دیدهاید؟ این چه سوال مسخرهای بود!، معلوم است. اما تا به حال سعی کردهاید خواب کسی را ببینید؟!
دلایل متعددی از جمله دلتنگی میتوانند جنون را تا به آنجا بکشانند که آرزوی دیدن را به خواب کنید. راستش اگر تا همینجای نوشته به نظرتان مشتی خزعبل آمد، حق را به شما داده و اطمینان میدهم که تا به انتها از همین قرار است. مسبب حال پریشان اکنونم دردی جز فراق و دلتنگی نیست. قریب به چهار ماه از آخرین دیدارش میگذرد. دیداری که میگویم افکارتان را پی یک دیدار عاشقانه و پرمحبت سوق ندهد؛ نه! از این خبرها نبود. دیدارهای ما یواشکی بود. یکجور یواشکی که فقط من میدانستم و او روحش هم خبر نداشت. اگر هم داشت من آنقدرها مدهوش بودم که متوجه نشوم. آری! مدهوش واژهای بس شایسته برای من است. آخر نفهمیدم که آن روز آنجا چه میکردم. حتی به یاد آوردن آن روز هم جان میکاهد. با این حال، برای رفع این دلتنگی حاضرم هزار بار آن روز نفرین شده تکرار شود.
نشد و نمیشود فراموشت کرد. محبوبم! من اینجا زندگی میکنم اما بی تو. میفهمی این فقدان دو حرفی، چه حفرهای در وجودم انداخته؟! میدانی هر روز با چه هیجان پوچی دیدار دوبارهی تو را به قلبم امید میدهم و هر شب با چه جان کندنی به امید دیدنت در خواب چشمهایم را میبندم؟ ناعادلانه نیست؟ حواست هست دیوانگی مرا به جایی کشیده که شب هنگام که سر به بالین مینهم، تمام روحم را جمع میکنم و تلاش میکنم به خواب تو بفرستمش؟! خنده دار است؛ اما چنان سناریوهایی مینویسم که چگونه و کجا به خوابت بیایم و چه به تو بگویم که شاید بتوان از آنها یک فیلم عاشقانهی خوب درآورد!،
گفته بودم مهمل میبافم؟ دوست دارم تا جایی بنویسم که گوی بلورین نهفته در گلویم بشکند و از چشمهایم سرازیر شود. آخر این بغض دارد حسابی قد میکشد. گذشته از همه چیز، ایمان دارم یکبار دیگر او را میبینم. بدون اینکه خیال باشد، یکبار دستهایم را میگیرد، یکبار در آغوشش میکشدم. قول میدهم در همین یکبار ریتم ضربان قلبش را از بر کنم و هر شب آن را در ذهنم بشنوم. تازه آن زمان معنای خواب شیرین را درک خواهم کرد!،
محبوبم تو بیا و همهی اینها را فراموش کن؛ تو فقط بیا که تو را من چشم در راهم ،، شباهنگام
درباره این سایت